21 October 2009

گوشه پنجره

دشت پهناور زیر آفتاب پائیزی و برگهای زرد و قرمز درختان، مملو از کودکانی بود که به بازی مشغول بودند. سر و صدای کودکان و لبخندهای پدرانشان که روی نیمکت های زیر درختان پیپ می کشیدند، روحیه زنده ای به فضای غم آلود پاییزی دشت داده بود. کمی دورتر، از کنار رودخانه راه باریکی از میان جنگل به باغستان های دهکده می رسید ، راه باریکی که آخرین نگاه اشک آلود کسانی که دوستم داشتند از آنجا بر من خیره بود، کسانی که دیگر هرگز دیده نشدند. شب ها زیر نور ماه، همین دشت مملو از صدای پیرمردی می شد که نعره های خنده مستانه اش از دوردست ها به گوش می رسید، به گمانم صدا از داخل جنگل، شاید هم از قبرستان دهکده می آمد. کودکانی که روزها برای بازی در دشت گرد هم می آمدند همه به خانه خود مراجعت می کردند و تنها من بودم که تا صبحگاه در کلبه کوچک خود که در گوشه ای تاریک از این دشت واقع بود به آن خنده ها گوش داد، خنده هایی غم آلود و طولانی که گاهی وزش باد صدای آنرا محو می کردو من هر چه از گوشۀ تنها پنجرۀ کلبه به بیرون نگاه می کردم کسی را نمی دیدم. روی تخت دراز کشیده و رویاهای خود را مرور می کردم. واضح تر از همه، رویای فرشته ای سفید بود که در کودکی های خود دیده بودمش، با هم بازی کرده بودیم و از ته قلب خنده های کودکانه سر داده بودیم. فرشته ای که دیگر او را با آن لباس سفیدش در دشت ندیدم و گریزان از هر چه همبازی است، از آن روز در کلبه کوچکم محبوس شدم. همه روزهای پاییز در خیال خود فرشته را تجسم می کردم که از همان راه باریک کنار رودخانه به سمت کلبه تاریکم بیاید و من که پیوسته در کنار پنجره بودم او را ببینم و هرآنچه سالها بر ذهنم نقش بسته بود برایش بازگو کنم.
پس از سالها انتظار، آمد! بالاخره آمد. فرشته مهربان با شاخه هایی از گلهای باغستان به سمت کلبه ام آمد. باور نمی کردم. خیال بود؟ نه نه. خود واقعی اش بود.
به گمانم پس از سالها اسم مرا هم از یاد برده باشد. برای اولین بار پس از سالها از کلبه بیرون جستم و به پیشواز فرشته در دشت پهناور قدم نهادم. دشت متفاوت از آنچه از که گوشه پنجره کلبه تاریک دیده بودم به نظرم می رسید. فرشته گلها را به من داد، گلهایی واقعی، و از غربتی که دور از من تحمل کرده بود گفت. من به صورت مهربان او خیره شده بودم اما هیچ نمیدیدم.
من که به تاریکی و تنهایی عادت کرده بودم، حضور در دشت وسیع را نمی توانستم تحمل کنم. مغرور از تنهایی خود بودم و حتی سعی نمی کردم در پرتو درخشش او از تاریکخانه روحم بیرون بیایم. کم کم در من این حس بد رسوخ کرد که او برای من همان فرشته ای نبود که در کودکی همبازی ام بود. البته او تغییر نکرده بود چون فرشته بود بلکه نور آفتاب دشت و پرتو چهره معصومش نمی گذاشت که چشم تنگ من به چهره اش خوب نگاه کند و همانی را ببیند که در کودکی می دید.
به درون کلبه خزیدم و او پشت پنجره بیرون ایستاد.
فرشته که هیچوقت در کلبه اش محبوس نبوده، نمی توانست وارد کلبه تاریک و افسرده ام شود. شروع به حرف زدن کرد و از باغستان ها برایم گفت. گفت و گفت اما من هیچ نشنیدم... پنجره صداها را هم محبوس کرده بود. من هم هر از چند گاهی لبخندی به چهره خندان فرشته می زدم ولی افسردگی مانع از گفتن حتی کلمه ای از حرف هایی بود که سالها مرورش می کردم. شباهنگام دوباره صدای قهقهه مستانه پیرمرد آمد. فرشته کنار پنجره بود و ملتمسانه خواهان توجهی از من، اما نگاه سرد من به دوردستها دنبال آن پیر مرد بود. از لابلای هوای مه آلود نور فانوسی را دیدم که از راه قبرستان دهکده نزدیک می شود و چهره سرد پیرمردی که با صدای دورگه زشت خود قهقهه میزد طوری که شانه هایش بالا پایین می رفت. فرشته هم او را می دید و از خنده های پیرمرد وحشت کرده بود.
فرشته سفید کم کم با نگاهی غم آلود از پشت پنجره محو شد و من و پیرمرد هم فقط نظاره گر عروج فرشته به آسمان شدیم. حالا چهره سرد خودم و پیرمرد را در انعکاس پنجره می دیدم که هر دو 
قهقهه می زدیم طوریکه شانه هایمان بالا پایین می رفت. یکی خوشنود از اینکه با خنده هایش نگذاشته فرشته ای شب هنگام در دشت بماند و آنجا را روشن کند، دیگری خوشنود از اینکه بالاخره صاحب صدای خنده های مستانه شب را دیده، اگرچه اکنون خودش هم همان خنده ها را در دشت بی انتهای شب سر داده...





1 comment:

دکتر علی شریعتی said...

به سه چیز در زندگی تکیه نکن: غرور، دروغ و عشق. انسان با غرور می تازد، با دروغ می بازد و با عشق می میرد.