10 December 2010

بازگشت به ابهر عزیز


هر سال و همه سال، غروب دل‌ انگیزش که چشم از دیدنش سیر نمی‌شود، صدای گنجشکان عاشقش که صبح را نوید می دهد، هوای خنک و مطبوعش که عصارهٔ هوای وطن می‌باشد،  آفتاب سوزنش که پوست را نوازش می دهد، جنگل‌های انبوهش که کوچک بودن را به یادت می آورد، هوایش که عطر دل‌ انگیز وطن می دهد، جاده‌های باریکش در باغستان‌ها و بوستان‌ها که اسبت را به انتهای تاریکی‌ می خواند، ‌دیدار دوستان صمیمی‌ و وفادارش که ساعت‌ها با آنها به ثانیه‌ها بدل می شوند ، لهجهٔ ملیح مردمش که گوش را در واحهٔ میان سنت و مدرنیته معلق می سازد، بامش که با ایستادن بر آن حسّ غرور را بر می‌انگیزد، آبمیوه چهار فصلش که هر ۴ فصل سال  non-stop به کارش ادامه میدهد،خانهٔ پر خاطره در head coffee shop که حسّ در خانه بودن را پس از گذر از سرزمین‌های نا متناهی به باور می‌رساند، بوی تند درختان گردویش که وسوسهٔ بازیهای کودکانه را به دل‌ می‌‌اندازد، سادگی‌ مردمش که نوید مسئولیت بیشتر را به انسان می دهد، شادی مردم فقیر که با اندک کمکی‌ در قدردانی خجالت زده می شوند، مردم صبور و مهربانش که با دیدنت خوش حالتر از تو می شوند در حالی‌ که رنج بیشتری بر زندگیشان سایه افکنده، همیشه از دور‌ترین اعماق غربت ما را به سوی خود می کشانید و وسیع ترین عشق را بی‌ دریغ همچون مادری مهربان بر ما ارزانی‌ می‌‌داشت.

اما اینبار، ابهر نیست که ما را به سوی خود می‌کشاند، عصاره‌ای از کیمیای عشق این شهر است که به شوقش به سوی جاده روان می‌شویم...




25 September 2010

الماس

خود را شکست. خورد شد. ریز ریز. بلور‌هایی‌ درخشنده. هر کدام از ذرات بلورش زیر آفتاب می‌‌درخشید. اما همهٔ ذرّات، با هم، زیر نور درخشش محسوسی نداشت. شاید همهٔ ذراتش، بلور‌های الماس نبودند که بی‌ پروا کنار هم بدرخشند. هر کس دانه دانهٔ بلور‌هایش را می‌‌دید، عاشق آنها می‌‌شد اما همهٔ بلور‌ها کنار هم دلپذیر نبودند .

تو آمدی، بی‌ صدا... مثل آب جاری شدی، همهٔ بلور‌هایش را گرفتی‌ و از جاری وجودت نمناکشان ساختی. بلور‌های ‌نمکی و ناخالصش را در جویبار وجودت حل کردی تا الماس‌هایش هویدا شوند. خالصش کردی... الماس‌های وجودش را به او‌ باز گردانیدی...اکنون، بلورهایش با هم زیر آفتاب درخشش بی‌ نظیری داشتند.

نمی‌خواست از تو دور باشد، می‌ترسید دوباره ناخالص شود یا اینکه نتواند خود را بشکند. الماس‌هایش را تقدیم جویبار تو کرد تا همراه تو جاری شود تا صیقلش دهی‌. تو گرچه ساکنی، اما روان هستی‌...






11 July 2010

پیله

روزی پا به صحنهٔ رقابت این دنیا گذاشتم، دویدم و به امید داشتن آینده ای‌ بهتر، به مکتب رفته و مشق نمودم. به سان کرمی‌ که از تخم درآمده تا همه چیز را بخورد و بزرگ و بزرگ تر شود. آنقدر مشغول خوردن است که فراموش می‌کند بالا سر خود را نگاهی‌ کند، که چه بسا موجودات دیگری هم هستند و دنیا زیبایی‌‌های دیگری هم دارد. یا شاید پرنده‌ای بالا سر او هوس خوردن کرمی‌ خوش مزه را دارد. همهٔ هم سالانش کم کم بال در آورده و به پرواز در آمده بودند اما او همچنان مشغول خوردن. سالیانی بعد خود را کرمی‌ متورم می‌بیند که آنچه دیگران برای پرواز دارند، او ندارد: بال!

 جسم خود را تکان می دادم، شاید که پرواز کنم، اما موفق نمی شدم. فربه و بی اراده شده بودم. هوس پرواز مرا دمی آسوده نمی گذاشت. رازیست داشتن بال و رازیست پرواز کردن، و مرا به آن راز راهنمایی‌ نبود. من مانده بودم و تنهایی خودم.  به کنجی خلوت پناه بردم و در لاک خود فرو رفتم، افسرده و غمگین. چشمانم را بستم و گوش‌های خود را به نغمه هستی‌ باز کردم.  کم کم ریتم آهنگ طبیعت را شنیدم و با آن به رقص در آمدم، بارها و بارها به دور خود می چرخیدم. از چرخش هایم پیله ای‌ تنیده می شد که مرا فرا می گرفت و دیوار‌های آن لحظه به لحظه بالا تر می رفت...

خود را درون حصاری یافتم که صدایی از بیرون نمی‌آمد. صدا، فقط صدای درون بود، صدایی دلنشین که کلیدهایی از راز‌های هستی‌ به همراه داشت که تنها من آنرا می شنیدم.  در واقع، در خلوت خود به اعماق روح سفر کرده بودم، و این سفری بود که  گذر از مرحله‌ ی خوردن را می‌طلبید، سفری که در بازگشت، کلید سوالاتم را به من بخشیدند. و این واقعیتی است که راز‌ها یکی‌ یکی‌ کنار روند اگر تو کلید هر کدام را داشته باشی‌، حتی اگر کلید‌ها را به کار نبندی. سوزشی بر شانه های خود حس کردم. دوباره به خود نگاهی‌ کردم، این بار بال در آورده بودم...

اما همچنان در حصار پیله بودم. دیوار‌هایی‌ که به بلندی قدمت نادانی من بود. ساختن دیوار را بلد بودم ولی یاد نداده بودند که چگونه این دیوار‌ها را فرو بریزم. گفته بودند داخل حصار امن تر از خارج آنست. در کلید‌هایی‌ که از سفر روح آورده بودم جستجو کردم، یکی‌ بود که به کار می آمد. کلید "آگاهی‌ و استقامت" راز این دیوار‌های سخت را گشود و مرا یاری کرد که با تلاش خود دیوار‌ها را بگشایم و از پیله رها شوم.  بال‌های خود را نگریستم و آسمان را، مغرور بودم که می توانم زیر نور خورشید تمرین پرواز کنم...






27 June 2010

Portugal

بار دیگر از جبرائیل Gabriele خبر رسید که بایستی بر کنفرانس بلادرنگ real time ۲۰۱۰ در پرتغال فرود بیاییم. بار و بندیل خود را که از آمریکا آورده و هنوز از کیف خارج نکرده بودیم دوباره برداشته و سوار لوفتانزا شده و یه راست به لیسبون رفتیم. یکی‌ از ویژگی‌‌های ما در این برهه، داشتن خصوصیاتی چه بسا شبیه حضاریت نوح و موسی‌ می‌باشد (استفغر ا...) به طوری که به هر جا که پا می‌گذاریم هوا ابری، بارانی و چه بسا طوفانی میشود طوری که همه پشم‌های ملت را باد میبرد. کاپتا سعی‌ می‌کند این نیروی ما را خنثا کند اما اگر نیمای بابا هم در این امر همراه من شود، نیروی کاپتا زایل میشود و انی ویز طوفان می‌گیرد یا حداقل باران می گیرد. ما به کمک هم هوای همیشه آفتابی سیسیلی را به مه‌ و باران آلودیم، در مراکش باران‌های سیل آسا نازل کردیم، دو روز سفر به Slovania را به رین پارتی تبدیل نمودیم، در Miami باران و طوفان به راه انداخته و در Lisbon به مدت یک هفته آفتاب را دزدیدیم! اما به محض اینکه به موطن خود باز می گردیم، طوفان‌ها خاموش شده و همه چی‌ آروم میشود.

پرتغال کشوری کوچک در آن سوی اسپانیا می‌باشد که از یه سمت با اقیانوس اطلس و از سوی دیگر با اسپانیا محاصره شده است. به نظر کشوری ثروتمند نمی آید ولی‌ مردمانی مهربان و مهمان نواز دارد و ظاهرشان خصوصیات مدیترانه‌ای بیشتری دارد. در روز اول کنفرانس بلادرنگ 2010، ما نیز پوستر خود را بر دیواره کنفرانس چسبانده و طبق معمول به گشت و گزار در شهر پرداختیم. اما از آنجا که ما تنها بودیم و بقیه دوستان وقتشان را در سالن های تو در توی کنفرانس می گذراندند، زیاد از دیدن شهر مشعوف نمی شدیم. کلا همسفر خوب چیزی است. بخصوص اگر از نوع خوبش باشد و سر هر موضوعی در نیاورد. چنین همسفری باعث می شود که از گشتن خسته نشویم و انرژی مان را مضاعف می کند.

در این شهر همه گونه های موجودات و چه بسا هیولاهای دریایی را در طول هفته میل نمودیم. رستوران ها دارای یک آکواریوم بودند که مشتری جانور مورد علاقه خود را انتخاب کرده و اندی بعد آن جانور بر روی میز به همراه تجهیزات کامل که شامل انبردست و چکش هم می شد، حاضر بود. یکی دیگر از فان های ما تست کردن انواع اغذیه جدید در شهر ها و کشورهای مختلف می باشد.

این هفته نیز در لیسبون به سر رسید و قلاقه به خونه نرسید. ما که از مسافرت های مکرر در دو ماه اخیر اشباع شده بودیم به خانه برگشته و به کنج عزلت خزیدیم و سر از لانه برون نکردیم اگرچه سفر به نروژ و لهستان را بعد ها میس نمودیم و فقط چند سفر کوتاه در ایتالیا به انجام رسانیدیم.


Oriental part of Lisbon






Castle of Lisbon






Sintra (a small village north west of Lisbon)




Cabo da Roca, The most western part of the Europe continent. is a beautiful cape‎



Cascais‎



Funny experience...



02 June 2010

USA

و شما را پذیرفتیم تا اعمالتان را ببینیم و صداقت گفتارتان را بسنجیم تا پاک و مطهرتان (Clear) گردانیم. نامه عملتان (Visa) را به دستتان دادیم و در روز موعود شما را عروج دادیم هنگامیکه خورشید در آسمان بود. و از دریا و خشکی عبورتان دادیم تا بر سرزمینی فرود آیید که ممالک یگانه (United States) خوانده بودیمش در حالیکه هنوز ظهر بود. و آنگاه که ناامیدی بر شما غالب شد و ما دلهایتان را قرص و محکم گردانیدیم تا در آستانه درگاه خود به صف شوید تا نامهٔ عملتان را بر ما عرضه بدارید. و ما مهر ورود بر آن زدیم و شما را وارد سرزمین آبادمان گردانیدیم تا از نعمت‌های پاک آن بهره‌مند شوید.
ای کسانیکه ایمان آورده اید، در زمین سیر کنید و داستان گذشتگان را بخوانید و عبرت گیرید که چگونه در گذشتگان دور مردمان سرزمین شرق را بر دیگر مردمان برتری دادیم و سرزمینشان را معمور کردیم ولی‌ دیری نپایید که مردمان پارس را  و بابل و مصر و روم را در مغرب ایشان غالب نمودیم.‌ ای بنده، اکنون وارد سرزمینی شدی که ما به آن قدرت و زیبایی‌ بخشیده ایم و مردمانش را سخت کوش و توانگر ساخته ایم و آنها را گذشته ای نیست. و ما نشانه‌های خود را برای همهٔ مردم میفرستیم اما تنها اندیشمندان از آن پند می گیرند. و تو در شهری قدم خواهی‌ گذاشت که نیمی در دریا و نیمی در خشکیست (New York) و تو زبان مردمانش را می فهمی. شهری که آنرا از دل خاک بیرون آوردیم و به دل دریا فرو خواهیم برد و سایه های آن خورشید و ستارگان را تاریک میگرداند و گذرگاه هایش بر دیوارها استوار است (Wall Street). در آنجا ستارگان کهربایی‌ (GPS) را بی‌ نور گردانیدیم تا سنگ‌های جادویتان (cell phone)  بی‌ اثر باشد تا تو تنها بر ما توکّل کرده و دلهره به خود راه ندهی که ما بهترین راهنمای تو هستیم. و تو بر روی زمین با غرور قدم زدی و بر ساحل دریا نشستی تا آرام گیری و افق را بر پرده دیدگانت ثبت نمایی در حالیکه تنها بودی و هیچ یاوری جز ما تو را نبود. تو را از این شهر در حالی نجات دادیم که بیم آن می رفت در همان روز مرکز زمان شهر (Times Square) به چشم بر هم زدنی‌ سست و متلاشی گردد.
و آنگاه تو را بر سرزمین دیگری وارد کردیم که دارای عمارت های معمور بوده (Washington) و حاکمان آن از دریاها و خشکی بر سرزمین‌های دور فرمانروایی می کنند و از پروردگار باک ندارند و در برابر قدرت او خشوع ندارند در حالیکه اگر پروردگار اراده کند میتواند در لحظه ای قدرتشان را  نابود کند. و تنها انسان‌هایی‌ که به پروردگار ایمان دارند خاضع و پرهیزکارند. تو را برای آزمودن، بار دیگر با شیطان مواجه ساختیم تا قدرتش را به تو نشان داده و فریبت دهد و تو از او پیروی نکردی.  بشارت باد بر تو بهشت جاودان با نهر های روان.
بار دیگر تو را در خانه های مجلل در سرزمین مردان اسب سوار (Texas) که یال (Y'all) اسب ها همواره بر زبانشان بود، سکنی دادیم. در محفل دانشمندان (Conference) وارد نمودیم تا در مقابلشان بایستی و آنچه از علم و معرفت تو را ارزانی داشتیم بر آنها بخوانی تا دلهاشان منقلب گردد و ایمان بیاورند. ای انسان، آنچه تو آنرا علم می پنداری برای ما بازیچه ای بیش نیست. ما از آنچه در دل تو می گذرد خبر داریم و بندگان خود را بر آنچه نمیدانند سرزنش نمی کنیم. تو را فرصت دادیم تا از علم ایشان بیاموزی و تو انکار کردی که به آن علم نیاز نداری. و هر آیینه از تو در دیار خود در مورد علم و دانایی پرسند و تو تنها به لوح درخشان علم (Conference proceeding CD) تکیه کنی و رو سیاه گردی. و تو را دوستانی عطا کردیم از دیار خودت و آنها را مایه دلجویی تو قرار دادیم تا دلتنگی خود را از یاد برده و مرا یاد کنی و آرامش یابی. به تحقیق انسان را موجودی فراموشکار آفریدیم. و تو را اختیار دادیم تا از راه بازگشت و ماندن یکی را برگزینی در حالیکه شبانگاه بر ماه و ستارگان آسمان و بر عمارت های آن شهر، از دور نگریستی. و ما زمان را بر تو کوتاه گردانیدیم در حالیکه اندازه شب و روز و ماه و سال در کتاب ما محفوظ است.
ای اهل تقوی، ما قلب هایتان را قرص گردانیدیم تا در هنگام مصیبت و بلا و هنگامی که قصد تصمیم بزرگ دارید، بر ما توکل کنید و از عواقب آن نهراسید که ما نهاننده مهر خود در دلها می باشیم. ما تو را تنها آفریدیم و در زمان معینی که اراده نموده ایم تو را تنها به سوی خود بر می گردانیم. و تو را هیچ راه فراری نیست. تو را تا پایان زمان معین روی زمین می گردانیم تا عبرت گیری و رستگار گردی. یک بار دیگر تو را از راههای آسمان به سوی ساحل دریای شرق  ( Miami beach) رسانیدیم تا روزگاری در آن سپری کنی و از نعمت های پاک آن به قدر نیاز بهره مند گردی و از شیطان پیروی نکنی زیرا اوست موجودی فریبکار و در همه جا حضور دارد. و در آن نشانه هایی است برای اهل علم. و سرانجام تو را با تمام آنچه داشتی به سرزمین خود بازگردانیدیم از روی بر و بحر در دو روز تا بر منزل خود فرود آیی و تقوی پیشه کنی و در کار خود جدیت کنی و آنچه از علم نداری در دیار خود کسب کنی.

ای بنده! صبح شد دیگه، چرت و پرت نگو، بیدار شو...


New York central park


Brooklyn

New York south park



Manhattan downtown

Wall Street!

Times square

White house (Washington)


Washington Symbol

Washington Capitol

Texas, Y'all welcome!




Conference






Miami






28 May 2010

خورشید

در آن شب مهتابی، خالی از وسوسه تن، بر روی چمنزار باطراوت رو به آسمان دراز کشیده بودم و ستارگان غربت زده و ماه درخشان را نظاره می کردم. چهره ماه، درخشانتر از همیشه، خبر از خورشیدی در آنسوی زمین پهناور می داد. خورشیدی تابان، حقیقتی محض... میل داشتم حتی اگر عمری زمان برد، به جستجوی خورشید بروم. با تصور همین رویا داشت خوابم می برد. در میانه خواب و بیداری مثل پرندگان بال گشودم و به امید دیدار خورشید اوج گرفتم. ماه درخشان راهنمایم شده بود و نشانی خورشید را با چهره اش به من می داد و من می رفتم. دریایی پشت سر نهاده و سرزمینی پیش رو داشتم و همچنان امیدوار به یافتن تشعشع خورشید. غافل از اینکه هر چه من به دنبال خورشید می روم او از من دور و دورتر می شود و من فقط ردپای آنرا در انعکاس چهره ماه می بینم... به هر جا که می رسیدم خورشید از آنجا رفته بود. در هر شهر و روستا، هر کوی و برزن هر کس فقط نام خورشید را شنیده بود ولی آنرا به یاد نمی آورد. شاید هم حقیقت خورشید برای خیلی ها پذیرفتنی نبود...
در گوشه ای از دهی پیرمردی را دیدم که پرنده می فروخت. پیر مرد دانا نگاهی به بالهای خسته من انداخت و با صدای بغض گرفته اش گفت: نشانی خورشید را از ماه وجودت بپرس نه از ماه آسمان. پیر مرد پرنده ای را از قفس بیرون آورد و به او گفت تا مرا تا رسیدن به تشعشع خورشید همراهی می کند. با هم پر گشودیم و
از روستا بیرون زدیم. مدتی بعد به جنگلی تاریک رسیدیم. از میان شاخ و برگ های اندوهناک جنگل گذشتیم. گاهی صدای دلخراش خفاشی سکوت بهت زده جنگل را می شکست. آهسته عبور کردیم تا خلوت سهمگین قمری های عاشقی را که با افتخار در دل جنگل وحشتزده لانه کرده اند، بر هم نزنیم. پرنده با چشمان رمز آلودش به آسمان نگاهی کرد و به درختی بلند اشاره کرد. من پر از شور رفتن بودم ولی او در فکر آشیانه کردن. سرانجام بر بلندترین شاخه درخت نشستیم. پرنده شروع به آواز خواندن کرد. خفاش ها ساکت شدند. غیر از آواز او چیزی شنیده نشد. پرنده نگاهی به من انداخت و لبخندی زد. زمان ایستاد. سکوت بود و سکوت. به او خیره شده بودم. در قعر چشمانش اقیانوس بی انتهایی را می دیدم که در آن خورشید تابان کم کم بالا می آمد...

ساعتی بعد از خواب پریدم. وسایل خود را از روی چمنزار برداشته و رفتم و دیگر آسمان را نگاه نکردم...


25 May 2010

France, Germany, Switzerland, Lichten...

پس از حضور پدر و مادر گرامی در ایتالیا، برنامه سفر به چینکوئه تره(Cinque terre) ، نیس، موناکو، مارسی، مونیخ، پراگ و جزیره سیسیل را چیدیم بطوریکه هر آخر هفته در سفر بودیم. بعضی از این جاها برای من تکراری بود ولی خوب هر سفر خاطرات خاص خودش را دارد. جاده های پیچ در پیچ چینکوئه تره و تونل های طولانی جنوب فرانسه شروع سفرمان بود. آخر هفته بعدی را به مونیخ رفتیم بطوریکه در یک روز از ایتالیا به سوئیس و به لیختن اشتاین که کشوری است فوق فسقلی در سمت راست سوئیس که اگر در گوگل مپ تا آخر زووم کنید این کشور پدیدار می شود، سپس به اتریش و بعد آلمان رفتیم که مونیخ در آنجا واقع شده. آخر هفته بعد به پراگ پرواز کردیم اما موقع برگشت همه پروازهای فرودگاه پراگ به خاطر خاکستر منتشر شده از کوه آتشفشانی ایسلند کنسل شده بود و تمام بلیت های قطار و اتوبوس هم تا هفته بعد sold out شده بود. ما هم با همان ماشینی که کرایه کرده بودیم 900 کیلومتر تاختیم و به میلان مراجعت نمودیم. آخر هفته دگر با خیل عظیمی از جمعیت دوست و آشنا به سیسیل رفتیم و در ویلایی در نزدیکی تراپانی سکنی گزیدیم. بر کوهها و دشت ها و سواحل سیسیل تاختیم و این جزیره باستانی زیبا را از نظر گذرانیدیم. فردا روز پدر و مادر به کوشک خود مراجعت کردند و من بیچاره تا آخر هفته برای سفر 12 روزه ای به امریکا برای شرکت در کنفرانس آماده شدم. دو هفته بعد تر از سفر امریکا کنفرانسی دیگر در پرتغال در راه است که بایستی شرکت کنم. در این دو ماهه تعداد روزهایی که در میلان بودیم خیلی کمتر از روزهای مسافرت بود.
کم کم یاد می گیرم که در سفر زندگی کنم...
گابریله برایمان لپ تاپ جدید خریده اما لیبل فارسی یافت می نشود. حالا دوباره باید دستخط قوقولی ما را بخوانید...

South France




Cinque terre






Monaco


Stopping the time...


Marseilles




Germany


Prague


Sicily


Sicily, Erice







18 March 2010

Morocco (2)

فردا صبح زود به همراه عبدل بیرون زدیم تا به شهر کازابلانکا و مهمتر از آن به خلاء بهداشتی رهسپار شویم. من و کاپتا رانندگی می کردیم و نیما که دیشب کلا نخوابیده بود، به خواب رفته بود. ظهر به شهر خانه های سفید یا دار البیضا (Casablanca) رسیدیم. این شهر نسبت به بقیه شهرهای مراکش به نظر مدرن تر و شیک تر می رسید چونکه بزرگترین شهر و مهمترین بندر مراکش است و اهمیت تجاری آن بیشتر از حتی پایتختش که رباط نامیده می شود، است. مسجد این شهر سومین مسجد بزرگ جهان بعد از مسجد الحرام و مسجد النبی می باشد.
روز بعد به سمت مراکش رهسپار شدیم. مراکش یکی از شهر های قدیمی کشور مراکش می باشد بطوریکه برخی ملل جهان این کشور را به اسم مراکش می خوانند. تمام خانه های این شهر به رنگ سرخ (خاک رس) بودند. این شهر هم دارای محله قدیمی و قصرهای بسیار بود. هوا آفتابی و ای بسا گرم بود. دوری در شهر زده و از قصور دیدن نمودیم و ناهار سنتی مراکشی به نام تاژینه میل نمودیم. در ناحیه یهودی نشین شهر
فقرا در خانه های محقر با درب های بسیار کوچک زندگی می کردند ولی در همین ناحیه یهودی ها دارای خانه های بزرگ بودند. به همراه انیس (میزبان) و فیروز که در فاس با او آشنا شده بودیم و بسیار شوخ طبع و بذله گو بود در رستورانی که سقفش آسمان بود شام را میل کردیم و به خانه انیس مراجعت کردیم.
مقصد بعدیمان آگادیر Agadir بود که در کنار اقیانوس آرام واقع شده و سواحلش به خاطر وزش بادهای موسمی برای سرفیدن Surfing مناسب می باشند. این شهر نیز از مراکز توریستی مراکش است و شهر تمیزتری نسبت به بقیه جاها می باشد. هوای آگادیر در این فصل از سال بقدری گرم بود که کاپتا رسما تی شرت پوشید.
از صحبت با سکنه محلی می شد این برداشت را کرد که مراکش هم از نظر دینی مذهبی مانند ایران ولی با آزادی های به مراتب بیشتر است. 99 درصدشان مسلمانند اما حجاب اجباری نیست. علی رغم اینکه کشوری آفریقایی است، توریست های زیادی به آنجا می روند ولی هنوز راه زیادی تا اینتر نشنال شدن دارند. بهداشت درست و حسابی ندارند بطوریکه ما مجبور بودیم برای خلاء به هتل یا به خلامک (خلاء McDonald) برویم.
عصرگاه پس از طی مراحل طاقت فرسای فرودگاه بر طیاره سوار و سه ساعت بعد در هوای برفی میلان بر زمین نشستیم.



Red city Marrakesh






Tajine, Traditional food of Marrakesh


A palace








Old City (Jewish quarter) 


Another palace (now, residence of birds)


City center at night (big bazaar)




Restaurant (with Anis and Firouz)




Agadir beach






Freedom and friendship...

Snowy weather of Milan (the same day)