خود را شکست. خورد شد. ریز ریز. بلورهایی درخشنده. هر کدام از ذرات بلورش زیر آفتاب میدرخشید. اما همهٔ ذرّات، با هم، زیر نور درخشش محسوسی نداشت. شاید همهٔ ذراتش، بلورهای الماس نبودند که بی پروا کنار هم بدرخشند. هر کس دانه دانهٔ بلورهایش را میدید، عاشق آنها میشد اما همهٔ بلورها کنار هم دلپذیر نبودند .
تو آمدی، بی صدا... مثل آب جاری شدی، همهٔ بلورهایش را گرفتی و از جاری وجودت نمناکشان ساختی. بلورهای نمکی و ناخالصش را در جویبار وجودت حل کردی تا الماسهایش هویدا شوند. خالصش کردی... الماسهای وجودش را به او باز گردانیدی...اکنون، بلورهایش با هم زیر آفتاب درخشش بی نظیری داشتند.
نمیخواست از تو دور باشد، میترسید دوباره ناخالص شود یا اینکه نتواند خود را بشکند. الماسهایش را تقدیم جویبار تو کرد تا همراه تو جاری شود تا صیقلش دهی. تو گرچه ساکنی، اما روان هستی...