26 September 2009

آخرین شکار

کمانش را به سمتش نشانه رفت و زه آن را با قدرت تمام کشید و منتظر لحظه ای شد که آهو سر را به سمت او برگرداند تا تیری به چشمانش رها کند. او شکارچی بود و کارش شکار ولی همیشه دوست داشت بهترین آهو را شکار کند.
آهو با نگاهی مستقیم بر چشمان شکارچی سرش را به سوی او بر گرداند. حالا وقتش بود که تیر را رها کند. دقیقتر آن چشمان را نشانه رفت. اما نگاه مستقیم آهو مانع از این می شد که مثل همیشه در این موقعیت ها تیر را با قدرت به سمت شکار روانه کند و مغرور از اینکه شکار خوبی در دست دارد به خانه برگردد، هر چند هیچگاه خوردن غذای شکار شده اش را نمی پسندید.
لحظه ها سپری می شدند و آهو و شکارچی هر دو در چشمان هم خیره شده بودند، گویی زمان متوقف شده و اراده هر دو را به چالش می طلبید. نفس در سینه حبس شده بود و هر دو منتظر حرکتی از طرف مقابل. اولین بار بود که در شکار خود شخصیتی حس می کرد که در او اثر می کرد، نگاه آهو در شکارچی نافظ شده بود، توان دستانش را از او ربوده و حرفه اش را به سخره گرفته بود.
لحظاتی گذشت، بر خود مسلط شد، یادش آمد که نباید دست خالی به خانه برگردد، زه کمان را محکمتر کشید و تیر را با دستانی لرزان رها کرد...
آهو همچنان پا بر جا با نگاهی پر قدرت تا آخر اراده ضعیف شکارچی را نظاره می کرد. تیر به همان چشمان معصوم اصابت کرد و آهو همانند شکار های قبلی بر زمین افتاد اما شکارچی هنوز مسخ نگاه آهو بود و آرزو می کرد کاش هرگز این تیر را رها نمی کرد.
این بار شکارچی با دستانی خالی به خانه برگشت، بدون شکار، بدون کمان...








23 September 2009

جزیره

موجهای اقیانوس تن زخم خورده و خسته اش را که پس از شکسته شدن کشتی اش در اثر طوفان دیشب در آبها شناور بود، بر بستر نرم و لطیف ساحل دریا افکنده بود. چشم گشود، انگشتانش را حرکت داد، لطافت شن های ساحل و گرمای ملایم خورشید را روی پوستش حس می کرد. بر پهنه جزیره ای آرامش یافته بود که یکه و تنها در میان اقیانوس پهناور پذیرای مهمانان ناشناخته ای بود که هر یک در یک تجربه ماجراجویی در آن جزیره گرفتار آمده بودند. ساکنان خاصی بودند. حرف هم را می فهمیدند و قدر هم را می دانستند. جزیره هر آنچه یک تازه وارد نیاز داشت بی دریغ به او می داد همانطور که به همه ساکنانش که به طرز عجیبی به جزیره پناه آورده بودند می داد. این بود دلیلی که ساکنان این جزیره دور افتاده هرگز فکر بازگشت به موطن خود را نمی کردند.
گذشت و گذشت... کم کم مسافر تازه وارد فکر کرد وانتظار داشت که جزیره بایستی تا همیشه برایش بخشنده و مهربان باشد و از الطافش او را بهره مند کند. قلب هوشیار جزیره فکر او را خواند و مجازاتش کرد و این یعنی از او دور شد. اگرچه جزیره بخشنده هیچگاه کسی را مجازات نکرده بود اما طبیعت نیاز داشت که پاسخی به گستاخی تازه وارد بدهد. از آن پس آفتاب درخشنده گرمایش را دریغ داشت، میوه های شیرین باغستان ها برایش تلخ شدند، رفتار ساکنان جزیره با او سرد شد و...
مدت ها طول کشید تا بفهمد چه بر سرش آمده. علت را ندانست و از جزیره نفرت بر دل گرفت و قصد سفر کرد تا دور شود. قایقی ساخت و به اقیانوس بیکران رفت و زیاد هم رفت یعنی دورتر و دورتر شد، به همه جا هم رفت و بسیار جاها را هم دید اما  جایی نیافت که در آن بتواند ساکن شود و روزگار زندگی در جزیره را تجربه کند، گویی ندایی در گوشش زمزمه می کند که تو متعلق به اینجا نیستی. اینک او ماجرا جویی پر تجربه بود اما هنوز با دلی خالی از صمیمیت و پر ازنفرت. سوار بر کشتی دیگری عزم اقیانوس کرد و از قضا طوفان ها این کشتی را نیز به سمتی بردند که جزیره در آنجا بود. قلب مسافر شروع به تپش کرد و روزگاری را به یادش آورد که فارغ از بلایا در آن جزیره ساکن بود. کم کم فهمیده بود که جزیره قلبی هم دارد و باید او را دوست می داشت که او هم دوستش داشته باشد و الطافش را ارزانی کند، باید از او مراقبت می کرد تا او هم مراقبش باشد و از بلایا محفوظش بدارد...






13 September 2009

اقامت در ایران و بازگشت به ایتالیا

حضور یک ماهه ما در موطن خود بدون اتفاقی قابل ذکر به پایان رسید. همان برنامه هایی را در مورد دختران معرفی شده دنبال کردیم که سالهای قبل دنبال می کردیم که باعث شد هیچ گونه مسافرتی نرویم و حسرت الموت و کاشان و یزد همچنان بر دلمان مانده. این بار دوستان و اقوام بیشتری را ملاقات نمودیم و در مهمانی هایشان شرکت می جستیم. اکثر شب ها در آبمیوه چهار فصل پلاس بوده و بقدری آب طالبی و هویج بستنی نوشیدیم که تا یک سال بسمان باشد. گاهی هم یواشکی کباب یا هندوانه خریده و در باغستان های اطراف میل می نمودیم. ماه رمضان زودتر از هر سال فرا رسیده بود و روزی بیش از دو وعده به ما غذا نمی دادند ولی با این حال گرسنگی بر ما غلبه نمی کرد!
یک ماه به سرعت سپری شد و من و کاپتا شبانگاهان سوار بر تخت روان بر فرودگاه و از آنجا طبق نقشه زیر بر استانبول فرود آمدیم. پس از ساعت ها انتظار در فرودگاه استانبول مطلع شدیم که پرواز بعدیمان به مقصد باری Bari  در جنوب ایتالیا کنسل شده و به تبع آن پرواز باری به میلان هم غیر قابل رسیدن بود. شب شده بود به مرکز شهر استانبول رفته و در هاستلی اغول بیتوته نمودیم و بعد از زیر و رو کردن اینترنت بلیط برلین را خریداری نمودیم که از آنجا به میلان برویم. بعد از ظهر فردا نیز به دیدن موزه باستان شناسی استانبول رفتیم که در نوع خود کم نظیر بود بطوریکه هر چه نگاه می کردیم به آخرش نرسیدیم و وسط راه انصراف داده و به هاستل بازگشته و وسایلمان را برداشتیم به سمت فرودگاه روانه شدیم. اندی بعد در برلین بودیم. از آنجا که برلین را قبلا دیده بودیم مایل نبودیم به داخل شهر برویم. در فرودگاه بیتوته نمودیم و با رایان ایر که از پرواز های ارزان می باشد به میلان رفتیم. قبلا همین مسیر را با 5 یورو از برلین به میلان رفته بودیم اینبار با 100 یوروی ناقابل چونکه پرواز را از مدت ها قبل رزرو ننموده بودیم بلکه همان دیروز در استانبول ابتیاع نموده بودیم.
میلان در سکوت و خلوت آخر هفته به سر می برد. ما هم یواشکی به خانه خزیدیم که رمضان را در اینجا هم ادامه دهیم. من در میلان به آماده نمودن غذا در هنگام سحری وقتی همه خوابند علاقه خاصی دارم و از آن بیش از قسمت های دیگر ماه رمضان لذت می برم . اگرچه غذاهای خوشمزه ای طبخ نمی کنم، کاپتا هم به غذا اعتراضی نمی کند.





Kapta swallowing water melon with his nose!





Sofia

ساعت 2 شب بود که درب کوپه زده شد. به شهر مرزی روسه Ruse رسیده بودیم. پلیسی خشن داخل شد و پساپیرت (جمع پاسپورت) را گرفت و سوال هایی کرد که از کجا می آیید، به کجا می روید، اصلا چرا می روید، خوب نروید، چه می شود... بعد پاسپورت ها را برای چک کردن برد و با بی احترامی پاسپورت های مهر خورده را تحویلمان داد. به هر حال از یک کشور اند اروپای شرقی بهتر از این هم نمیتوان انتظار داشت.
صبح خروس خوان به صوفیه رسیدیم، شهری که به خاطر چشمه های قدیمی آب معدنی مخصوصش مشهور بود. آنچه دیدیم شهر که نه بلکه نوعی روستای بزرگ بود که شباهت کمی به پایتخت یک کشور داشت. ساختمانهای رنگ و رو رفته و در حال ریختن و مردمی که زل می زدند به آدم. فقط ساختمان های دولتی ، کلیسا ها و مساجد از زیبایی برخوردار بودند. صوفیه آن قدر ها هم شهر نا امنی نبود اما ما احتیاط را از کف نمی دادیم. دخترهای کشور های اروپای شرقی به طور کلی کم حجاب تر از دختران اروپای غربی می باشند و در و دیوار پر از عکس های این مدل دختران است.
در این شهر بستنی ارزان بود که مقدار متنابهی میل کردیم.  به یکی از چشمه های آب گرم که در داخل شهر بود هم رفتیم و با آب آن دست و پاهای خود را شستیم، اما کم کم حس کردیم که مثل ماهی لیز شده ایم بطوریکه نمیتوانستیم دست هم را بگیریم . کلا آب این شهر بسیار قلیایی بود. از بلند ترین کلیسای سبک یونانی و اروپای شرقی شهر هم بازدید کردیم. من از آنجا که به گذشته های دور علاقه داشتم به موزه ملی صوفیه و کلا به موزه های تاریخی و باستان شناسی هر شهر سری میزنم و ساعت ها اشیاء قدیمی را نگاه میکنم تا بتوانم تمدن های آن دوره ها را درک کنم و عبرت بگیرم.
عصرگاهان بر قطار استانبول سوار و به سان قطاری که به صوفیه آمده بودیم به استانبول رهسپار شدیم. شباهنگام از قطار پیاده شده و به صف شدیم تا مهر ورود به ترکیه بر پاسمان نقش ببندد. صبحگاه بر استانبول فرود آمده و به خرید و وقت گذرانی در شهر پرسه زدیم. استانبول شهر بزرگی است بطوریکه از این ور تا اونور شهر بیش از 40 کیلومتر است و وقتی که سوار اتوبوس شهری می شوی تا به اون یکی فرودگاه برسی 2-3 ساعت طول می کشد. غذای استانبولی میل کرده و برای شام نیز در کنار ساحل ساندویچ ماهی Ekmek balik که غذای بسیار محبوبی در آن حوالی هست تهیه و اندی بعد در فرودگاه Sabiha Gokcen منتظر پرواز تهران نشستیم.
عملا در پوست خود نمی گنجیدیم. اما ایرانیان بسیاری آنجا بودند که منتظر باز شدن باجه Check in بودند و با جا به جا شدن شماره باجه به سمت باجه جدید هجوم می بردند و قانون صف را رعایت نمی کردند و موجب خنده اتباع دیگر کشور ها می شدند. ترک ها هم با اینکه با تاخیر مواجه بودیم چند بار شماره باجه را تغییر دادند تا ملت مفهوم صف ایرانی را بهتر درک کنند. ما نیز نظاره گر این ماجرا روی صندلی لمیده بودیم و پاهایمان را روی کوله پشتی هایمان انداخته و MP3 گوش میدادیم تا اینکه همه ایرانی ها Check in شدند و ما  با قدری تاخیر بر باجه حاضر شدیم تا تاخیر پرواز را بیشتر نمائیم که اصولا از اعتبار ایرلاین مربوطه که ترکیه ای بود کاسته می شد. اینجا بود که ترک ها عجله می کردند تا ما زود تر سوار هواپیما شویم...
ساعاتی بعد بر باند فرودگاه امام نشستیم و مورد استقبال پدر و مادر قرار گرفتیم و به سمت موطن خود که شهری است سرسبز در شمال غرب سرزمین ایران راه افتادیم.









ALexander Nevski cathedral, One of the finest examples of 20th-century architecture in Sofia








The rotunda church of St George is considered to be the oldest building in Sofia, dating to the 4th century


A dog trying to eat the young sparrow, but the female passengers trying to help the poor sparrow.


Large Istanbul and the tower


Istanbul view from that tower.




Busy bazaar in Istanbul


Finally in Imam khomeyni Airport, Tehran







11 September 2009

Romania


از 28 جولای برنامه بازگشت به خانه شروع شد. به همراه زیکی یا همان Piero سوار ایزی جت بر فرودگاه بخارست به زمین کوبیدیم. خلبانان اروپایی موقع نشستن هواپیما را واقعا به زمین می کوبند بطوریکه مثل جیمبو چند بار بالا پایین میپریم تا بر زمین بنشینیم. اما خلبانان ایرانی غول های قراضه را طوری فرود می آورند که نمیفهمی کی بر زمین نشست و کی ایستاد.
باری، شب اول را به هاستلی در بخارست رفتیم و فردا روز ولنطین Valentin دنبالمان آمد و شهر را گشتیم و نوعی ماهی سرخ شده با پیاز و سس که از غذاهای رومانیایی الاصل بود تناول نمودیم. عصرگاه پدر ولنطین ما را به ویلایشان در کوههای شمال بخارست رسانید. یک ویلای چوبی که در کوهپایه واقع شده. هوا نسبت به بخارست خنک تر و مطبوع تر بود. از مهمان نوازی خانواده Ilea که شامل غذا های خوشمزه رومانیایی بود برخوردار شدیم. مادر ولنطین که معلم بود از مدرسه و معلمی حرف میزد و من یاد پدر و مادرم که معلم بودند افتادم که اکنون منتظرند تا تمام فرزندانشان پس از سالی به خانه برگردند. از آنجا دریافتم که معلم های بیچاره در همه جای دنیا درد مشترکی دارند و با اینکه از تمام وجود برای تربیت دانش آموزان امروزی می کوشند از آنها قدردانی نمی شود. آنها هم وقتی من از معلمان و مدارس ایران می گفتم تعجب می کردند که مشکلات رومانیا در ایران هم هست و سعی کردند از این به بعد کمتر زجر بکشند.
فردا روز با بابای ولنطین به قلاعی در کوهستانها رفتیم و تاریخ رومانیا را از زبان این پدر و پسر اهل مطالعه شنیدیم. در سده اخیر رومانیا سالهای سال تحت حکومت کومونیستی قرار داشت و پس از انقلاب مردمی و سقوط دیکتاتور معروفش پله های پیشرفت را طی کرد. در قیاس با کشورهای اروپای غربی توسعه نیافته به نظر می رسد امما از بلغارستان که بعدا به آن خواهیم پرداخت به مراتب مدرن تر است.
روز بعد به معدن نمکی در همان کوه ها رفتیم. 200 متر زیر زمین معدنی بزرگ و متروکه که 50 متر ارتفاع تا سقف داشت و امروزه فقط برای توریست باز است. با آسانسوری قراضه به عمق 200 متری زیر زمین رفتیم. دمای هوا بسیار پایین بود بطوریکه ساعتی بعد شروع به لرزیدن کردیم. هوا بوی خاصی میداد که میگفتند برای بیمارانی که مشکل تنفسی دارند (مثل آسم) خاصیت درمانی دارد. توریست هایی هم می آمدند تا هر روز ساعت ها از آن هوا تنفس کنند تا بیماریشان مضمحل گردد. بیرون که آمدیم گرمای هوا و نور خورشید هم آزارمان می داد هم حال می داد! اندی بعد سوار بر قطار به بخارست و از آنجا به سمت صوفیه Sofia پایتخت بلغارستان رهسپار شدیم. کشوری که نا امن تر و خطرناک تر از رومانیا بود در حالی که هیچ دوستی از سکنه محلی آنجا نداشتیم و مقدار زیادی پول نقد همراهمان بود. شنیده بودیم که در قطارها قاتلان و جلادان به مسافران حمله کرده و برای بدست آوردن مبالغ ناچیزی در حد پول یک پفک نمکی مردم را سرنگون آویزان می کنند. این بود که با مبلغ بالایی بلیط یک کوپه دو نفره خریداری کرده و درب آنرا قفل نمودیم و کلید قفل را بلعیدیم تا به سلامت به مقصد برسیم...


The travel route

Bucharest







Internet fiber optic...


An old Church



Churba, the famous soup of Romania


Piata Republica, the place of last speech of Ceausescu, Romania's dictator


Stone Exebition


With Ilea family in the Villa

Castle




a deep well in the castle


Kapta under torture...!




A nice restaurant for lunch


Bran Castle!




The king's meeting room


Hidden way to the king's room


king's room!




The other kings!


Salt mine under ground


Romanian nature