16 October 2009

قاصدک

می وزید و می وزید. سرزمینها، دشت ها و دریاهای زیادی را پشت سر می گذاشت و این سو آن سو می رفت ولی خود متعلق به هیچ سرزمینی نبود. از کوچه پس کوچه شهرها و روستاها می گذشت و در لابلای شاخه های درختان می غلتید و می گذشت. گاهی وقت ها هم همراهانی داشت، همراهانی سبک که سوار بر بالهایش با او از شهری به شهر دیگر می رفتند، فرود آمده و در آنجا ساکن می شدند. اما باد همچنان می رفت چون اگر می ایستاد نابود می شد.
یکی از همراهانش قاصدکی بود که باد با کنجکاوی از گوشه تاریک دنجش به همراهی دعوتش کرده بود. قاصدک همراه خوبی بود و همنوا با زوزه باد آواز سر داده بود اما پیوسته خواهان توقف و آرامش و سکون، همان گوشه تاریک دنج را ترجیح می داد. باد کمتر و کمتر وزید تا شاید قاصدک از همراهی با او خسته نشود، اما قاصدک کم حرف تر از همیشه خواهان آرامش خود و سکون بود و سکون به معنی مرگ باد بود.
ناچارا باد پایین و پایین تر آمد، گشت و گشت و در آخرین نفس های خود قاصدک را در گوشه ای دنج در دشت رها کرد و اشک ریزان به سختی اوج گرفت. غمگین ولی پر از حس رضایت بود از اینکه آرامش را به همراهش بازگردانده و برای سپری کردن زمستان جایی مطمئن برایش یافته بود. باد از دشت دور شد و قاصدک آرام گرفت اما دیری نپایید که دلتنگ شد، دلتنگ سفر و منتظر بادی که او را به سرزمین های دیگری ببرد و با او آواز سر دهد بدون اینکه قصد سکون داشته باشد...


2 comments:

rabbi.prof said...

گر مرد رهي ميان خون بايد رفت
از پاي فتاده سرنگون بايد رفت
تو پاي به ره بنه دگر هيچ مپرس
خود راه بگويدت كه چون بايد رفت

دست حق به همراهت دوست من.

سعدی said...

مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست
هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست

چنان به دام تو الفت گرفت مرغ دلم
که یاد می​نکند عهد آشیان ای دوست

گرم تو در نگشایی کجا توانم رفت
به راستان که بمیرم بر آستان ای دوست

دلی شکسته و جانی نهاده بر کف دست
بگو بیار که گویم بگیر هان ای دوست

تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود
هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست

جفا مکن که بزرگان به خرده​ای ز رهی
چنین سبک ننشینند و سرگران ای دوست

به لطف اگر بخوری خون من روا باشد
به قهرم از نظر خویشتن مران ای دوست

مناسب لب لعلت حدیث بایستی
جواب تلخ بدیعست از آن دهان ای دوست

مرا رضای تو باید نه زندگانی خویش
اگر مراد تو قتلست وارهان ای دوست

که گفت سعدی از آسیب عشق بگریزد
به دوستی که غلط می​برد گمان ای دوست

که گر به جان رسد از دست دشمنانم کار
ز دوستی نکنم توبه همچنان ای دوست