31 January 2010

حقیقت

پسرک روستایی میش هایش را در مرتع دامنه کوه رها کرد و در سایه درخت بزرگ کنار نهر آب خورجینش را زیر سرش گذاشت و دراز کشید. نفس عمیقی کشید، به راهی که پیموده بود فکر کرد و به راهی که پیش رو داشت. سختی های زیادی کشیده بود ولی در دلش حس رضایت داشت چون تجربه ها به دست آورده بود. هر روز از خانه و دهکده خود دور می شد و میش هایش را به صحرا می آورد تا در خلوت تنهایی خود و در سکوت مرموز و دلپذیر صحرا، "حقیقت" را جستجو کند و روح جهان را در یابد. درگیر طبیعت شده بود، با درختان، مراتع، کوه ها، نهر آب و با میش هایش انس گرفته و همراه شده بود اما هنوز روح جهان، خود را به او ننمایانیده بود.
ماه ها گذشت، نسیم خنک پائیزی درختان صحرا را برای وداع با برگ هایشان آماده می ساخت. پسرک همچنان در انتظار جوابی از طبیعت و دیدار روح جهان بود. میش هایش دورتر در حال چرا بودند. دوباره سکوت مرموز صحرا را حس کرد. فکری از ذهنش عبور کرد و سوالی تازه از خود پرسید: آیا من حقیقت را می خواهم؟ یا منتظر جوابی که میل دارم بشنوم؟ شاید هم منتظر فریبی شیرین که برایم دلنواز باشد...
روح جهان به سوال پسرک احترام گذاشته و تصمیم گرفت که ذره ای از خود را پدیدار سازد. ناگهان نسیم خنک پائیزی تبدیل به طوفانی سهمگین شد و گرد وخاک صحرا را به آسمان برد. پسرک وحشت زده از اینکه روح جهان را با سوالش آزرده به زیر تنه درخت پناه گرفت. طوفان تندتر و تندتر شد و همه برگ های زرد درخت تنومند را با خود برد، گرد وخاک را به چرخش در آورد و نور خورشید را تار کرد و سایه های مهملی از گرد و خاک بر زمین نقش بست. میش ها وحشت زده پراکنده شدند.
دنیای آهسته
پسرک دگرگون شده بود، واقعیتی لخت از چهره درخت، گم شدن خورشید در آسمان و سایه های مهملی از گرد و خاک.  این تغییرات چون خیلی سریع اتفاق افتاده بود، برایش عجیب می نمود وگرنه اگر مدتی صبر می کرد همان چهره لخت از درخت، یا گم شدن خورشید پشت ابرها را می دید. روح جهان جوابی را نداد که پسرک میل داشت بشنود، در ضمن او را دلنوازانه فریب نداد، فقط واقعیات را طوری برایش نمایش داد تا باور حقیقتی که هر ساله به نرمی اتفاق می افتاد، برایش دشوار باشد.
ساعتی بعد طوفان آرام گرفت، سایه ها رفتند، میش ها باز گشتند و خورشید نمایان شد. پسرک جواب سوالش را گرفته بود، گرد و خاک را از سر و تن زدود و با میش هایش این بار برای یافتن "واقعیت ها" به راه افتاد...





28 January 2010

روح پر تلاطم

گاهی دردهایی در زندگی وجود دارد که روح را مثل خوره می بلعند و انسان را پریشان و خُلق او را تنگ می کنند. این دردها را نمی توان به کسی گفت چون هیچ گوشی پذیرای آنها نیست. تنها می توانی در گوشه ای ساکت بنشینی و به این درد های روحی اجازه دهی تکه تکه روحت را با خود ببرند و بسوزانند. مدتی بعد دیگر خود را متعلق به زمانی حس نمی کنی که در آن زندگی می کنی. شاید خود را متعلق به آینده حس می کنی که به دلیل اختلال ژنی در این تاریخ، ساعت شنی زندگی ات وارونه گشته، شاید هم متعلق به گذشته، گذشته های دوری که همانند آینده دور غنی از تفکر سالم بوده. چیزی از دنیا نمی خواهی و از انجام هیچ کاری لذت نمی بری. فقط برای ادای وظیفه انجامشان می دهی. از تو می خواهند که مثل همه باشی، بخوری، بنوشی و لذت ببری اما چطور این را نمی دانند که خوردن و خوابیدن و لذت بردن برای همه کس آنچنان هم دلپذیر نیست. قسمتی از وجودت زمزمه می کند که کاش می شد مثل یک آدم معمولی شد، مثل همه آدم های معمولی که زندگی می کنند و از مصاحبت هم لذت می برند...
در همین دوران پریشانی و گیجی ممکن است با انسان هایی مواجه شوی که روح پر تلاطم تری دارند و حالات و تجربه های مختلفی را پشت سر نهاده اند اما هیچ چیز آرامشان نکرده. آنها قصد داشتند تشنگی روحشان را با کنجکاوی سیراب کنند اما هرچه بیشتر در سرزمین تفکر گام برداشته اند تشنه تر و ناتوان تر شده اند. گویی بار مسئولیت امورات جهان را بر دوش خود حس می کنند و مسئول زندگی وسعادت همه موجودات اند. از چیزی باکی ندارند و پیوسته در جستجوی چیزی هستند و شاید خودشان هم ندانند چه، اما بایستی بگردند، چون دست خودشان نیست، آنها برای جستجو گری آفریده شده اند و می دانند تنها کاری که در جهان از آنها خواسته شده جستجو گریست اگرچه به چیزی هم نرسند. تنها چیزی که می تواند آنها را آرامش بخشد زمزمه دلپذیر مرگ است که جسم آنها را به بند در می آورد ولی روحشان را آزاد تر می کند تا بگردند و بگردند.
همراهی با چنین کسانی سخت است چون اجازه ورود به عمق تفکرشان را نمی دهند چون نمی خواهند دنیایت را طوفانی کنند چراکه هنوز راهی برای آرام کردن خود نیافته اند و نمی خواهند روح آرام دیگری را وارد میدان گشتن و نیافتن کنند. در کنار آنها ریتم زندگی و تفکر تو بسیار کندتر به نظر می رسد... آرام می شوی... آنها مواظب همه چیز هستند حتی تفکر پریشان تو.



22 January 2010

Sweden

چند روزی بیش نبود که از ایران باز گشته بودیم که خبر رسید بلیط های استکهلم در حال سوختن است. ما نیز دست به کار شده و جواز اقامتمان را تمدید نموده و مقدمات پیچاندن گابریله یا همان سوپروایزورمان را فراهم آوردیم و از وسط جلسه ای که در انستیتو فیزیک پلاسما تشکیل شده بود با کمال احترام جیم زده و یکراست به چنتراله یا همان ایستگاه قطار مرکزی میلان جهیدیم و طبق معمول به فرودگاه برگامو رفته و پس از 2:30 ساعت رایان ایر سواری به مقصد یخ زده رسیدیم. بعد ها فهمیدیم که در وسط زمستان دو ساعت و نیم به سمت قطب شمال پرواز کرده بودیم و در مرزهای قطب غوطه ور شده بودیم. "کار" خود را تحویل گرفته و برای سد جوء به شهر نیکوپینگ که در نزدیکی فرودگاه بود رفتیم. به ندرت کسی در خیابان مشاهده می شد که نشانی رستورانی را بگیریم که احیانا این موقع شب که همچین هم دیروقت نبود (9:30) شام داشته باشد.

گروه چهار نفره متشکل از کاپتا، نیمای بابا، دونگ وی Dongwei و این حقیر به طی طریق خود ادامه داده تا به استقهلم Stockholm که پایتخت سوئد و در جنوب شرقی آن واقع است رسیدیم. همه جا از برف پوشیده شده و سفید به نظر میرسید بطوریکه تصور می شد اینجا هرگز بهار و تابستانی ندارد و سرزمین سرد و یخی می باشد. هوا نسبت به هفته قبل خیلی گرمتر شده و به -8 درجه رسیده بود. آسمان در شمال روشن تر به نظر می رسید و این سوال همواره برای کاپتا حل نشده باقی ماند که مگر خورشید در غرب غروب نمی کند، پس چرا آسمان در شمال روشن مانده؟

 سوئد یکی از کشورهای اسکاندیناوی و سرد بوده و جزء ممالک متمدن دنیا محسوب می شود. به نظرمان رسید که با توریست ها بر خلاف آنچه گفته می شود که مردمی یخ هستند، مهربانند. با اینکه هوا ابری بود با استفاده از ستاره های کهربایی به منزل عریک Erick دوست سوئدی مان رهنمون گشتیم. معمولا سوئدی ها بر خلاف اروپایی ها کفش های خود را پشت درب در می آورند و به جای چراغ در خانه شمع روشن میکنند و ای بسا رستوران هایی هم دیدیم که در آن اصلا لامپ برقی وجود نداشت و فقط با شمع کمی نور به محیط ارائه می دادند.

فردا روز با اینکه دیر بیدار شدیم دیدیم خورشید هنوز طلوع نکرده. تا اینکه بلاخره ساعت حدود 9 خورشید زحمت کشید روشن شد. در استکهلم چرخی زده و از موزه تاریخی آنتیک یا همان باستان شناسی بازدید نمودیم. هنوز شهر را ندیده بودیم که حدود ساعت 15:30 خورشید انصراف داد و به لانه خود خزید. شبانگاهان آنقدر در شهر چرخ زدیم که دیروقت شد و به خانه اریک برگشتیم. استکهلم شهر مدرن و توسعه یافته ای به نظر می رسید که دارای موزه های فراوان بود. خود شهر قدمت زیادی ندارد اما محله قدیمی آن به نظر جذاب تر می آید.

روز شنبه به پیشنهاد اریک به دهاتی به فاصله 2 ساعت از استکهلم رفتیم که اریک هم در آنجا یک خانه چوبی با سقف شیروانی که به هر حال نوعی ویلا محسوب می شد، داشت. مناظر بدیع برف و یخ و درختان پوشیده از بلورهای یخ که به گفته اریک در 10 سال گذشته سابقه نداشته، همه را مجبور کرده بود تا دوربین خود را به کار بیندازند و از جاندار و بیجان عکس بگیرند. به همت بر و بچ یک ناهار سوئدی هم فراهم کرده و در خانه چوبی گرم و سط جنگل و برف که با بخاری هیزمی گرم می شد و پنجره های چهار جداره داشت، میل نمودیم. شباهنگام (یعنی ساعت 4 بعد از ظهر) سر ارابه را کج نمودیم و به شهر اوپسالا و سپس به استکهلم و از آنجا به نیکوپینگ و از آنجا به میلان و دیرهنگام به خانه مراجعت نمودیم.

خبر رسید که فردا روز برنامه اسکی فراهم دیده شده و ماشین هم کرایه شده. ما نیز چند ساعتی خوابیده و صبح زود همان کوله پشتی که از سوئد آورده بودیم را برداشته و با سجاد و رفقا به دل کوههای آلپ رفتیم که اسکی سواری کنیم. اصطلاح اسکی سواری برای کسانی به کار می رود که اولین یا دومین بارشان است که اسکی را از نزدیک می بینند و عملا سوار اسکی می شوند و ژست می گیرند تا عکاسان از آنها عسک بگیرند.




Nikoping City center


Stockholm



ships trapped in the ice on the river


Ancient Swedish life


Love still exists in the cold land





Restaurant lightened only with candles





Swedish souvenir  





Swedish Country side



Advanced TV and wood for heating














Iced trees


Kapta driving for us back home

Upsala cathedral




19 January 2010

Winter holidays in Iran

پس از اندی سال، تعطیلات کریسمس را کمی طولانی نموده و به مدت سه هفته به ایران راهی گشتیم. از انجا که مدتی است در کار مطالعه تاریخ باستانی شهرمان کوشش می زنیم، به این نتیجه رسیده ایم که در دوران باستان (2800 سال پیش) منطقه ابهر رود نقش مهمی در تاریخ داشته است و ای بسا قدمتی بس طولانی تر دارد. این بار با احترام پا به سرزمینمان گذاشتیم که مبادا روح مردان و زنان دلاوری که در مقابل امپراتور آشور مقاومت نموده و ابهر را تسلیم آنها ننموده بودند، آزرده گردد اگرچه جسم آنها سالهاست که در ذره ذره خاک این سرزمین پراکنده شده.
باری، یکراست به اداره میراث فرهنگی ابهر رفته و درخواست اطلاعات بیشتر در مورد تاریخ ابهر نمودیم. ما را به نمایشگاهی در دانشگاه آزاد ابهر راهنمایی کردند که اشیاء به دست آمده از تپه ای باستانی که جدیدا در خرمدره کشف شده و به اسم "تپه خالصه" خوانده می شود، در آنجا به نمایش در آمده بود. قدمت این تپه و اشیاء آن به 9000 سال پیش می رسد! دانه های گندم و انگور و چندی اسکلت نیز در کاوش های این تپه یافت شده است. قرار است که این تپه به سایت موزه تبدیل شود. با آگاهی از این کشف بزرگ ما شرمنده تاریخ شهرمان شدیم ولی ندانستیم که چطور باید در جهت حفظ آن کمک کنیم. قدیمی ترین چیزی که ما در موزه های اروپا دیده بودیم مربوط به موزه کرت یونان بود که قدمت سفال آن به 8500 سال قبل می رسد.
روز دیگر به روستای قروه Qerveh در حوزه ابهر رود رفتیم و از خانه و غارهایی که 5000 سال پیش ملل مختلف در آن می زیستند بازدید نمودیم.
سه هفته مان به همین سرعت که این متن تمام شد، به پایان رسید و ما دست از پا دراز تر به میلان برگشتیم و به تدارک سفر بعدی به قلب سرما (سوئد) در وسط زمستان پرداختیم.
 
Winter in Abhar 
 
 
Abhar far away 
 
Sunrise in Abhar 
 
 A road to Abhar
 
Jame mosque of Shenat
 
 


 

 
Guys of city
 
Ismaeel
 
Pir Ahmad Zahr Noush
 
Iranian thick pizza
 
Persian yogurt, olives and salad
 
Persian old fashion
 
Persian art 
 
 
Old town of Qerveh
 
 
Camel shape Mountain (Shotor kooh)
 
 
Old houses and the ancient caves below
 
 
Town view from a cave