تن نحیف و زخمی خود را از جنگل نا امن، کشان کشان بر روی صخره ای رسانید. زیر آفتاب درخشان قرار گرفت و بر یادگارهای دوستانش نظری افکند. یادش آمد که...
تنها و سرگردان به فکر گذر به دور دست ها افتاده بود ولی خود را وسط جنگل ناآشنایی حس کرده بود. با اینکه طراوت بهار و لطافت گل ها از گوشه های گنگ جنگل او را به سمت خود می خواندند، عزم کرده بود که راه خود را به سمت دشت پهناور که به خیالش در دوردست ها واقع شده بود، ادامه دهد. سکوت مرموزی در جنگل حاکم بود و فقط صدای خش خش علف های بُهت زده زیر پایش را می شنید و گاهی صدایی از لای بوته های خواب آلود دور و بر. کمی جلوتر، برای عبور از لابلای درختان تو سری خورده جنگل، به هر گوشه که قدم می نهاد با خیزش افعی های خوش خط و خالی مواجه شد که با رقص اساطیری خود زیر پرتوی غمگین خورشید چشمانش را مسخ افسون خود کردند. مدتی ایستاد و آنها را تماشا کرد. حس می کرد افعی ها با حرکات مرموزشان سعی دارند حرفی به او بزنند و او را به جایی بکشانند. اما جرات نزدیک شدن به آنها را نداشت هر چند دیگر به مانند قبل از آنها نمی ترسید. شاید این ترسی تاریخی بود که از عاقلان به او به ارث رسیده بود. هر بار که سعی کرد به یکی از افعی ها نزدیک شود و راز حرکات افسونگرشان را بپرسد، بدون اینکه بفهمد، خشمگین و آرام دور پاهایش پیچیده و نیش خود را به او هدیه داده و خود به گوشه ای محو خزیده بودند. در ادامه مسیر، در هر قدم طعمه ای شده بود که افعی های کوچک و بزرگ توانایی خود را در از پای درآوردنش می آزمودند. با خود فکر کرد شاید هیچگاه نبایستی از مسیر منتهی به این جنگل عبور می کرد.
افعی ها گرد هم آمده بودند. گروه بزرگی تشکیل شده بود از منحنی های خوش خط و خال اساطیری. آنها دوستانش نبودند بلکه شکارچیش شده بودند. کم کم خود را بین شکارچیان خود حس می کرد که هر کدام سهم خود را از پیروزی شان در از پای در آوردنش می جستند. کرخت و بی جان به صحنه جمع شدن افعی ها که سرمست از بدست آوردن تن زخمی اش به سرور شیطانی پرداخته بودند، نگاه کرد اما باز مقصودشان را از صداها و نگاه هایشان نمی فهمید. صدا هایی که مو را بر تن آدم راست می کرد. هدیه های فراوانی دریافت کرده بود. سم افعی ها اثر کرده بود، چشمانش سیاهی می رفت و دستانش به لرزه افتاده بودند اما بایستی خود را نجات می داد. تمام انرژی خود را جمع کرد، بدون اینکه توجهشان را جلب کند، کشان کشان خود را به سمت صخره ای در آنسوی جنگل رسانید. صخره ای که افعی ها توانایی خزیدن روی آن را نداشتند.
حال، خوابیده بر روی صخره، پرتو ملایم خورشید تن خسته و زخمی او را نوازش می داد. در امید نیرویی بود تا او را به زندگی باز گرداند، اما عملا غیر از هدیه های مرگ آور سهمی از آن جنگل خاموش نداشت. پشت چشمان بسته اش تصویر دشت پهناور همچون رویایی شیرین در خیالش می گذشت ولی نیرویی نداشت که او را به رویاهایش متصل کند و به حرکت وا دارد.
در همین اثنا صدایی از پشت صخره به گوشش رسید. صدای خش خش، صدایی همانند خیزش یک افعی... و سایه حرکت پر رمز و راز افعی جوانی را از پشت پلک هایش حس کرد که برای کسب شهرت از صخره بالا آمده بود و افعی های دیگر دور صخره حلقه زده بودند. دستانش رمقی نداشت که او را از خود براند. پلک هایش را به آرامی گشود و در چشمان افعی جوان که حریصانه او را می نگریست، خیره شد و لبخند تلخی زد ولی آنچه گرفت لبخند نبود، هدیه ای بود بر شاهرگش.
بوسه شیرین مرگ بر روی لبانش را چشید در حالیکه هنوز به راز افعی های جنگل پی نبرده بود...
تنها و سرگردان به فکر گذر به دور دست ها افتاده بود ولی خود را وسط جنگل ناآشنایی حس کرده بود. با اینکه طراوت بهار و لطافت گل ها از گوشه های گنگ جنگل او را به سمت خود می خواندند، عزم کرده بود که راه خود را به سمت دشت پهناور که به خیالش در دوردست ها واقع شده بود، ادامه دهد. سکوت مرموزی در جنگل حاکم بود و فقط صدای خش خش علف های بُهت زده زیر پایش را می شنید و گاهی صدایی از لای بوته های خواب آلود دور و بر. کمی جلوتر، برای عبور از لابلای درختان تو سری خورده جنگل، به هر گوشه که قدم می نهاد با خیزش افعی های خوش خط و خالی مواجه شد که با رقص اساطیری خود زیر پرتوی غمگین خورشید چشمانش را مسخ افسون خود کردند. مدتی ایستاد و آنها را تماشا کرد. حس می کرد افعی ها با حرکات مرموزشان سعی دارند حرفی به او بزنند و او را به جایی بکشانند. اما جرات نزدیک شدن به آنها را نداشت هر چند دیگر به مانند قبل از آنها نمی ترسید. شاید این ترسی تاریخی بود که از عاقلان به او به ارث رسیده بود. هر بار که سعی کرد به یکی از افعی ها نزدیک شود و راز حرکات افسونگرشان را بپرسد، بدون اینکه بفهمد، خشمگین و آرام دور پاهایش پیچیده و نیش خود را به او هدیه داده و خود به گوشه ای محو خزیده بودند. در ادامه مسیر، در هر قدم طعمه ای شده بود که افعی های کوچک و بزرگ توانایی خود را در از پای درآوردنش می آزمودند. با خود فکر کرد شاید هیچگاه نبایستی از مسیر منتهی به این جنگل عبور می کرد.
افعی ها گرد هم آمده بودند. گروه بزرگی تشکیل شده بود از منحنی های خوش خط و خال اساطیری. آنها دوستانش نبودند بلکه شکارچیش شده بودند. کم کم خود را بین شکارچیان خود حس می کرد که هر کدام سهم خود را از پیروزی شان در از پای در آوردنش می جستند. کرخت و بی جان به صحنه جمع شدن افعی ها که سرمست از بدست آوردن تن زخمی اش به سرور شیطانی پرداخته بودند، نگاه کرد اما باز مقصودشان را از صداها و نگاه هایشان نمی فهمید. صدا هایی که مو را بر تن آدم راست می کرد. هدیه های فراوانی دریافت کرده بود. سم افعی ها اثر کرده بود، چشمانش سیاهی می رفت و دستانش به لرزه افتاده بودند اما بایستی خود را نجات می داد. تمام انرژی خود را جمع کرد، بدون اینکه توجهشان را جلب کند، کشان کشان خود را به سمت صخره ای در آنسوی جنگل رسانید. صخره ای که افعی ها توانایی خزیدن روی آن را نداشتند.
حال، خوابیده بر روی صخره، پرتو ملایم خورشید تن خسته و زخمی او را نوازش می داد. در امید نیرویی بود تا او را به زندگی باز گرداند، اما عملا غیر از هدیه های مرگ آور سهمی از آن جنگل خاموش نداشت. پشت چشمان بسته اش تصویر دشت پهناور همچون رویایی شیرین در خیالش می گذشت ولی نیرویی نداشت که او را به رویاهایش متصل کند و به حرکت وا دارد.
در همین اثنا صدایی از پشت صخره به گوشش رسید. صدای خش خش، صدایی همانند خیزش یک افعی... و سایه حرکت پر رمز و راز افعی جوانی را از پشت پلک هایش حس کرد که برای کسب شهرت از صخره بالا آمده بود و افعی های دیگر دور صخره حلقه زده بودند. دستانش رمقی نداشت که او را از خود براند. پلک هایش را به آرامی گشود و در چشمان افعی جوان که حریصانه او را می نگریست، خیره شد و لبخند تلخی زد ولی آنچه گرفت لبخند نبود، هدیه ای بود بر شاهرگش.
بوسه شیرین مرگ بر روی لبانش را چشید در حالیکه هنوز به راز افعی های جنگل پی نبرده بود...
No comments:
Post a Comment