هر سال و همه سال، غروب دل انگیزش که چشم از دیدنش سیر نمیشود، صدای گنجشکان عاشقش که صبح را نوید می دهد، هوای خنک و مطبوعش که عصارهٔ هوای وطن میباشد، آفتاب سوزنش که پوست را نوازش می دهد، جنگلهای انبوهش که کوچک بودن را به یادت می آورد، هوایش که عطر دل انگیز وطن می دهد، جادههای باریکش در باغستانها و بوستانها که اسبت را به انتهای تاریکی می خواند، دیدار دوستان صمیمی و وفادارش که ساعتها با آنها به ثانیهها بدل می شوند ، لهجهٔ ملیح مردمش که گوش را در واحهٔ میان سنت و مدرنیته معلق می سازد، بامش که با ایستادن بر آن حسّ غرور را بر میانگیزد، آبمیوه چهار فصلش که هر ۴ فصل سال non-stop به کارش ادامه میدهد،خانهٔ پر خاطره در head coffee shop که حسّ در خانه بودن را پس از گذر از سرزمینهای نا متناهی به باور میرساند، بوی تند درختان گردویش که وسوسهٔ بازیهای کودکانه را به دل میاندازد، سادگی مردمش که نوید مسئولیت بیشتر را به انسان می دهد، شادی مردم فقیر که با اندک کمکی در قدردانی خجالت زده می شوند، مردم صبور و مهربانش که با دیدنت خوش حالتر از تو می شوند در حالی که رنج بیشتری بر زندگیشان سایه افکنده، همیشه از دورترین اعماق غربت ما را به سوی خود می کشانید و وسیع ترین عشق را بی دریغ همچون مادری مهربان بر ما ارزانی میداشت.
اما اینبار، ابهر نیست که ما را به سوی خود میکشاند، عصارهای از کیمیای عشق این شهر است که به شوقش به سوی جاده روان میشویم...