28 May 2010

خورشید

در آن شب مهتابی، خالی از وسوسه تن، بر روی چمنزار باطراوت رو به آسمان دراز کشیده بودم و ستارگان غربت زده و ماه درخشان را نظاره می کردم. چهره ماه، درخشانتر از همیشه، خبر از خورشیدی در آنسوی زمین پهناور می داد. خورشیدی تابان، حقیقتی محض... میل داشتم حتی اگر عمری زمان برد، به جستجوی خورشید بروم. با تصور همین رویا داشت خوابم می برد. در میانه خواب و بیداری مثل پرندگان بال گشودم و به امید دیدار خورشید اوج گرفتم. ماه درخشان راهنمایم شده بود و نشانی خورشید را با چهره اش به من می داد و من می رفتم. دریایی پشت سر نهاده و سرزمینی پیش رو داشتم و همچنان امیدوار به یافتن تشعشع خورشید. غافل از اینکه هر چه من به دنبال خورشید می روم او از من دور و دورتر می شود و من فقط ردپای آنرا در انعکاس چهره ماه می بینم... به هر جا که می رسیدم خورشید از آنجا رفته بود. در هر شهر و روستا، هر کوی و برزن هر کس فقط نام خورشید را شنیده بود ولی آنرا به یاد نمی آورد. شاید هم حقیقت خورشید برای خیلی ها پذیرفتنی نبود...
در گوشه ای از دهی پیرمردی را دیدم که پرنده می فروخت. پیر مرد دانا نگاهی به بالهای خسته من انداخت و با صدای بغض گرفته اش گفت: نشانی خورشید را از ماه وجودت بپرس نه از ماه آسمان. پیر مرد پرنده ای را از قفس بیرون آورد و به او گفت تا مرا تا رسیدن به تشعشع خورشید همراهی می کند. با هم پر گشودیم و
از روستا بیرون زدیم. مدتی بعد به جنگلی تاریک رسیدیم. از میان شاخ و برگ های اندوهناک جنگل گذشتیم. گاهی صدای دلخراش خفاشی سکوت بهت زده جنگل را می شکست. آهسته عبور کردیم تا خلوت سهمگین قمری های عاشقی را که با افتخار در دل جنگل وحشتزده لانه کرده اند، بر هم نزنیم. پرنده با چشمان رمز آلودش به آسمان نگاهی کرد و به درختی بلند اشاره کرد. من پر از شور رفتن بودم ولی او در فکر آشیانه کردن. سرانجام بر بلندترین شاخه درخت نشستیم. پرنده شروع به آواز خواندن کرد. خفاش ها ساکت شدند. غیر از آواز او چیزی شنیده نشد. پرنده نگاهی به من انداخت و لبخندی زد. زمان ایستاد. سکوت بود و سکوت. به او خیره شده بودم. در قعر چشمانش اقیانوس بی انتهایی را می دیدم که در آن خورشید تابان کم کم بالا می آمد...

ساعتی بعد از خواب پریدم. وسایل خود را از روی چمنزار برداشته و رفتم و دیگر آسمان را نگاه نکردم...


1 comment:

زینب said...

همیشه رسم بر این بوده که باید رفت و رفت تا به حقیقت رسید. غافل از آن که گاهی باید ایستاد و حقیقت را در خود یافت