موجهای اقیانوس تن زخم خورده و خسته اش را که پس از شکسته شدن کشتی اش در اثر طوفان دیشب در آبها شناور بود، بر بستر نرم و لطیف ساحل دریا افکنده بود. چشم گشود، انگشتانش را حرکت داد، لطافت شن های ساحل و گرمای ملایم خورشید را روی پوستش حس می کرد. بر پهنه جزیره ای آرامش یافته بود که یکه و تنها در میان اقیانوس پهناور پذیرای مهمانان ناشناخته ای بود که هر یک در یک تجربه ماجراجویی در آن جزیره گرفتار آمده بودند. ساکنان خاصی بودند. حرف هم را می فهمیدند و قدر هم را می دانستند. جزیره هر آنچه یک تازه وارد نیاز داشت بی دریغ به او می داد همانطور که به همه ساکنانش که به طرز عجیبی به جزیره پناه آورده بودند می داد. این بود دلیلی که ساکنان این جزیره دور افتاده هرگز فکر بازگشت به موطن خود را نمی کردند.
گذشت و گذشت... کم کم مسافر تازه وارد فکر کرد وانتظار داشت که جزیره بایستی تا همیشه برایش بخشنده و مهربان باشد و از الطافش او را بهره مند کند. قلب هوشیار جزیره فکر او را خواند و مجازاتش کرد و این یعنی از او دور شد. اگرچه جزیره بخشنده هیچگاه کسی را مجازات نکرده بود اما طبیعت نیاز داشت که پاسخی به گستاخی تازه وارد بدهد. از آن پس آفتاب درخشنده گرمایش را دریغ داشت، میوه های شیرین باغستان ها برایش تلخ شدند، رفتار ساکنان جزیره با او سرد شد و...
مدت ها طول کشید تا بفهمد چه بر سرش آمده. علت را ندانست و از جزیره نفرت بر دل گرفت و قصد سفر کرد تا دور شود. قایقی ساخت و به اقیانوس بیکران رفت و زیاد هم رفت یعنی دورتر و دورتر شد، به همه جا هم رفت و بسیار جاها را هم دید اما جایی نیافت که در آن بتواند ساکن شود و روزگار زندگی در جزیره را تجربه کند، گویی ندایی در گوشش زمزمه می کند که تو متعلق به اینجا نیستی. اینک او ماجرا جویی پر تجربه بود اما هنوز با دلی خالی از صمیمیت و پر ازنفرت. سوار بر کشتی دیگری عزم اقیانوس کرد و از قضا طوفان ها این کشتی را نیز به سمتی بردند که جزیره در آنجا بود. قلب مسافر شروع به تپش کرد و روزگاری را به یادش آورد که فارغ از بلایا در آن جزیره ساکن بود. کم کم فهمیده بود که جزیره قلبی هم دارد و باید او را دوست می داشت که او هم دوستش داشته باشد و الطافش را ارزانی کند، باید از او مراقبت می کرد تا او هم مراقبش باشد و از بلایا محفوظش بدارد...
گذشت و گذشت... کم کم مسافر تازه وارد فکر کرد وانتظار داشت که جزیره بایستی تا همیشه برایش بخشنده و مهربان باشد و از الطافش او را بهره مند کند. قلب هوشیار جزیره فکر او را خواند و مجازاتش کرد و این یعنی از او دور شد. اگرچه جزیره بخشنده هیچگاه کسی را مجازات نکرده بود اما طبیعت نیاز داشت که پاسخی به گستاخی تازه وارد بدهد. از آن پس آفتاب درخشنده گرمایش را دریغ داشت، میوه های شیرین باغستان ها برایش تلخ شدند، رفتار ساکنان جزیره با او سرد شد و...
مدت ها طول کشید تا بفهمد چه بر سرش آمده. علت را ندانست و از جزیره نفرت بر دل گرفت و قصد سفر کرد تا دور شود. قایقی ساخت و به اقیانوس بیکران رفت و زیاد هم رفت یعنی دورتر و دورتر شد، به همه جا هم رفت و بسیار جاها را هم دید اما جایی نیافت که در آن بتواند ساکن شود و روزگار زندگی در جزیره را تجربه کند، گویی ندایی در گوشش زمزمه می کند که تو متعلق به اینجا نیستی. اینک او ماجرا جویی پر تجربه بود اما هنوز با دلی خالی از صمیمیت و پر ازنفرت. سوار بر کشتی دیگری عزم اقیانوس کرد و از قضا طوفان ها این کشتی را نیز به سمتی بردند که جزیره در آنجا بود. قلب مسافر شروع به تپش کرد و روزگاری را به یادش آورد که فارغ از بلایا در آن جزیره ساکن بود. کم کم فهمیده بود که جزیره قلبی هم دارد و باید او را دوست می داشت که او هم دوستش داشته باشد و الطافش را ارزانی کند، باید از او مراقبت می کرد تا او هم مراقبش باشد و از بلایا محفوظش بدارد...
No comments:
Post a Comment