کمانش را به سمتش نشانه رفت و زه آن را با قدرت تمام کشید و منتظر لحظه ای شد که آهو سر را به سمت او برگرداند تا تیری به چشمانش رها کند. او شکارچی بود و کارش شکار ولی همیشه دوست داشت بهترین آهو را شکار کند.
آهو با نگاهی مستقیم بر چشمان شکارچی سرش را به سوی او بر گرداند. حالا وقتش بود که تیر را رها کند. دقیقتر آن چشمان را نشانه رفت. اما نگاه مستقیم آهو مانع از این می شد که مثل همیشه در این موقعیت ها تیر را با قدرت به سمت شکار روانه کند و مغرور از اینکه شکار خوبی در دست دارد به خانه برگردد، هر چند هیچگاه خوردن غذای شکار شده اش را نمی پسندید.
لحظه ها سپری می شدند و آهو و شکارچی هر دو در چشمان هم خیره شده بودند، گویی زمان متوقف شده و اراده هر دو را به چالش می طلبید. نفس در سینه حبس شده بود و هر دو منتظر حرکتی از طرف مقابل. اولین بار بود که در شکار خود شخصیتی حس می کرد که در او اثر می کرد، نگاه آهو در شکارچی نافظ شده بود، توان دستانش را از او ربوده و حرفه اش را به سخره گرفته بود.
لحظاتی گذشت، بر خود مسلط شد، یادش آمد که نباید دست خالی به خانه برگردد، زه کمان را محکمتر کشید و تیر را با دستانی لرزان رها کرد...
آهو همچنان پا بر جا با نگاهی پر قدرت تا آخر اراده ضعیف شکارچی را نظاره می کرد. تیر به همان چشمان معصوم اصابت کرد و آهو همانند شکار های قبلی بر زمین افتاد اما شکارچی هنوز مسخ نگاه آهو بود و آرزو می کرد کاش هرگز این تیر را رها نمی کرد.
این بار شکارچی با دستانی خالی به خانه برگشت، بدون شکار، بدون کمان...

آهو با نگاهی مستقیم بر چشمان شکارچی سرش را به سوی او بر گرداند. حالا وقتش بود که تیر را رها کند. دقیقتر آن چشمان را نشانه رفت. اما نگاه مستقیم آهو مانع از این می شد که مثل همیشه در این موقعیت ها تیر را با قدرت به سمت شکار روانه کند و مغرور از اینکه شکار خوبی در دست دارد به خانه برگردد، هر چند هیچگاه خوردن غذای شکار شده اش را نمی پسندید.
لحظه ها سپری می شدند و آهو و شکارچی هر دو در چشمان هم خیره شده بودند، گویی زمان متوقف شده و اراده هر دو را به چالش می طلبید. نفس در سینه حبس شده بود و هر دو منتظر حرکتی از طرف مقابل. اولین بار بود که در شکار خود شخصیتی حس می کرد که در او اثر می کرد، نگاه آهو در شکارچی نافظ شده بود، توان دستانش را از او ربوده و حرفه اش را به سخره گرفته بود.
لحظاتی گذشت، بر خود مسلط شد، یادش آمد که نباید دست خالی به خانه برگردد، زه کمان را محکمتر کشید و تیر را با دستانی لرزان رها کرد...
آهو همچنان پا بر جا با نگاهی پر قدرت تا آخر اراده ضعیف شکارچی را نظاره می کرد. تیر به همان چشمان معصوم اصابت کرد و آهو همانند شکار های قبلی بر زمین افتاد اما شکارچی هنوز مسخ نگاه آهو بود و آرزو می کرد کاش هرگز این تیر را رها نمی کرد.
این بار شکارچی با دستانی خالی به خانه برگشت، بدون شکار، بدون کمان...